طمع وصل تو مجالم نيست

شاعر : عطار

حصه زين قصه جز خيالم نيستطمع وصل تو مجالم نيست
کز لبت قطره‌اي زلالم نيستدر فراق تو تشنه مي‌ميرم
با تو بودن به‌هم مجالم نيستتو چو شمعي و من چو پروانه
طاقت آن چنان جمالم نيستدور مي‌باشم از جمال تو زانک
که تمناي آن وصالم نيستمي‌زيم با فراق و مي‌گويم
کار بيرون ازين محالم نيستگرچه وصل تو هست کار محال
سر هيچي به هيچ حالم نيستاگرم وصل تو نخواهد بود
زانکه من تا خودم کمالم نيستبي خودم کن که خود به خود تو بسي
دمي از سوختن ملالم نيستگر بسوزيم بند بند چو شمع
که دمي بر تو پر و بالم نيستمن به بال و پر تو مي‌پرم
آن پر و بال جز وبالم نيستور مرا بي تو پر و بالي هست
گر جگر مي‌خورم حلالم نيستتا جگر گوشه‌ي خودت خواندم
زانکه ياراي اين مقالم نيستشرح درد تو چون دهد عطار